تحلیل و تفسیر کتاب ملت عشق

ارتباطات رسانه ای
آخرين مطالب
ژورنال جواهرات

اللا روبینشتاین:

هردقیقه و هر ساعت که می گذشت خلا درونش هی بزرگتر می شد. حتما روزی می زایید، مجبور می شد با احساساتش رو در رو شود. اما نمی دانست در آن لحظه چه باید بکند. در شرایط به هم ریخته زندگی خود با خانواده اش بود که ذهنش به طرف ملت عشق رفت. شخصیت شمس تبریزی توجهش را جلب کرده بود. و با حالت نیمه شوخی زیر لب گفت(کاش دور و برم کسی مثل او بود) و به زندگی ام رنگ می بخشید. این را که مطمئنم اگر شمس تبریزی فال مرا می گرفت در گذشته ام چه می دید؟ آیا می توانست توضیح بدهد بعضی وقت ها چرا ذهن و فکرش این طور زیر سایه ابرهای سیاه نگرانی و تشویش قرا می گیرد؟ با آنکه خانواده پر جمعیت دارد خود را تنها و بی کس حس می کند؟ و در حسرت عشق می سوزد.

شمس تبریزی:

در کاروانسرایی دو جین مسافر بود در میان آنها یک تشک خالی با بوی ماندگی عرق تن می داد پیدا کردم و دراز کشیدم و به وقایع آن روز یکی یکی فکر کردم با آنکه در حال شهود بودم، به اشارتی الهی برخورده بودم که به دلیل عجله کردنم قدر و قیمتش را ندانسته باشم؟ در کودکی دنبال عالم دیگری می روم، کشف می کنم، از غیب صداهایی می شنوم با پرودگار حرف می زنم او هم به من پاسخ می دهد. به قدر پچپچه ای سبک می شوم. و به طبقه هفتم عرش می روم بعد سنگین می شوم و به عمق ترین گودال های ارضی می افتم. هیچ کدام آنها نمی ترساندم اما می دانم که به نظر دیگران عجیب می رسد. و این را آموخته ام که با دیگران نباید چندان درباره حالت های وجد صحبت کرد به دلیل کشفیات بسیارم، نه خانواده و نه آشنایان مرا درک می کردند و نه دوستان و هم بازی هایم. و مدام از شکایت مرا نزد پدر و مادر خود می بردند و نصیحت های پدر چنین بود که تو هم مثل بقیه بچه ها به پدر و مادرت رفته ای که از قدیم گفته اند تره به تخمش می رود چرا قبول نمی کنی. در همان لحظه بود که متوجه شدم با آنکه پدرم و مادرم را دوست دارم و به محبتشان محتاجم، اما هر دو در نظرم آدم هایی بیگانه اند. با بزرگ شدن و افزایش کشفیاتم چندی بعد خانه را ترک کردم و حتی یک بار هم سر بر نگرداندم و تبریز را نگاه نکردم و از آن روز شهر تبریز همچون زادگاه تلخ و شیرین در قلبم جای دارد. هر وقت در فکر تبریزم سه رایحه قوی وجودم را در برمیگیرد: بوی تراشه چوب، نان گرد خشخاشی و برف تازه باریده و نرم، از آن زمان به بعد درویشی سرگردانم، در تبعید ابدی روی زمین و هفت اقلیم را از شرق تا غرب، از شمال تا جنوب می گردم و در کوه و صحرا برای حق به دنبال حق می گردم. من آن طوفانم که در جهتی می وزد که خود بخواهد. در سفرهای خود پست ترین اعمال بشری را شاهد بوده ام و بر این ها نامی گذاشته ام: (چهل قاعده صوفی مسلکانی که دمی باز و روحی در پرواز دارند).

این قواعد در نظر من به قدر قوانین طبیعت جهان شمول و به اندازه آن ها اساسی اند. و بر این اعتقاد دارم که مرگ هر کس رنگ خودش را دارد. پیمودن راه حق کار دل است، نه کار عقل، راهنمایت همیشه دلت باشد، نه سری که بالای شانه هایت است. از کسانی باش که به نفس خود آگاهند، نه از کسانی که نفس خود را نادیده می گیرند.

اللا با تحت تاثیر قرار گرفتن مطالب و تصاویری که در وبلاگ زاهارا نویسنده ملت عشق بوده است تصمیم گرفت چهل قاعده زنان خانه دار ذله از دست زندگی را در کاغذ پیاده کند. قاعده اول خودت باش و دنبال عشق نگرد در زندگی چیزهای مهم تر از عشق هست. اللا در شرایطی بود که تلاش می کرد مانع ازدواج ژانت دختر بزرگش با اسکار شود و این اقدام نیز باعث شده بود که روابط خانوادگی شان متزلزل شود و ارتباط اللا با خانواده روز به روز کم رنگ تر می شد.

شمس تبریزی به قاعده سوم اشاره می کند و معتقد است که قرآن در چهار سطح اول معنای ظاهری است بعدی معنای باطنی است که سومی بطن بطن است. سطح چهارم چنان عمیق است که در وصف نمی گنجد. در واقع سطح چهارم را ما فقط عاشقان وصال و پیغمبران می دانند. حرفی که از دهان یکی مانند عسل می ریزد به گوش دیگری همچون زهر برسد. حال آن که خدا زبان را ننگرد، روان را بنگرد. آداب دانان دیگرند، ملت عاشقان دلسوخته از همه دین ها جداست ما مذهب و دین و زبان را عامل جدایی نمی دانیم. همه عالم را یکی می دانیم.

اللا برای بار دوم کتاب ملت عشق را به دست گرفت و ورق زد، اما نخواندنش، آن قدر خسته و خواب آلود بود که حتی یک خط هم نمی توانست بخواند. به جای آن به اینترنت وصل شد و سراغ صندوق نامه های وارده رفت و مکاتبه ای که با عزیز زاهارا در خصوص مشکلات زندگیش نوشته بود او نیز به نامه اش پاسخ داده بود. پاسخ عزیز زاهارا به اللا چنین بود؛ از نظر خیلی ها توکل کردن به معنای منفعل ماندن است. اما درست برعکس، توکل حالت آرامش محض است که پذیرش و سازگاری با خود به ارمغان می آورد. پاسیو نیست، اکتیو است. می تواند حالت هایی را به ما عرضه کند که قادر به عوض کردنشان نیستیم و به تمام معنا نمی توانیم بر کیفیت شان واقف شویم. با این حالت هاست که می توان به هستی با عشق نزدیک شد. مولوی اعتقاد داشت عشق جان مایه هستی است، اگر این طور باشد، حتی یک قطره اش هم نباید به هدر داد. 

شمس تبریزی: چهل سال است که درویشم. همه نوع چرنده و پرنده و درنده را می شناسم. اگر مجبور شوم مثل حیوان بیابان می جنگم. برج های آسمان، قارچ های جنگل، علف های صحرا، ماهی های دریا را می توانم نوع به نوع بشمرم، انسان را که خدا به صورت خودش آفریده می توانم بخوانم، مثل کتابی مبین. "صفات خدا را می توانی در هر ذره کائنات بیابی، چون او نه در مسجد و کلیسا و دیر و صومعه، بلکه هر آن، همه جا است. همانطور که کسی نیست او را دیده و زنده مانده باشد، کسی هم نیست که او را دیده و مرده باشد. هر که او را بیابد تا ابد نزدش می ماند"4. اما "علم لدنی" اگر به جایی جاری نشود، به آب تلخی می ماند که ته گلدان جمع می شود. به درگاه خدا بسیار دعا کردم رفیق همرازی نصیبم سازد تا علمی را که درونم انباشته شده را با او قسمت کنم.

اللا با روابط زناشویی خود با همسرش دیوید نا راضی بود چرا که دیگر مثل گذشته برای شام به رستورانی تایوانی و یا ژاپنی نمیرفتند و در طول روز هیچ تماس تلفنی با هم نداشتند و اللا این را هم طبیعی می دانست که پس از سال های طولانی زندگی زناشویی گرایش زوج ها به یکدیگر کم می شود. و نیز بر این واقعیت هم واقف بود که هیچ چیزی مثل نان تازه مرد را به خانه اش وابسته نمی کند. مبادا از سوپر مارکت نان بخری، نان خودت را خوت بپز، می بینی چه معجزه ها می کند. همه این کارها را اللا انجام می داد اما  دیوید چنان بی سروصدا و مخفیانه کارهایش را انجام می داد که کسی کم ترین بویی نبرد، در واقع خیانت بوی خاصی می دهد و اللا نیز این بو را تشخیص داده بود. و بر این باور داشت که روزی به شکل کاملا غیر منتظره ممکن است طاقتش، طاق شود و خودش را در دنیای دیوانه ای بیابد که سال ها بود با کنجکاوی و نگرانی و پیش داوری های فراوان در برنامه اخبار تلویزیون به تماشایش می نشست.

شمس تبریزی: انسان باید عقلش را کودکی گرسنه و محتاج بداند و با قاشق قاشق علم سیرش کند. اما همانطور که بعضی غذا ها برای کودک سنگین است، بعضی آگاهی ها هم برای عقل سنگین است. 5"کیمیایی عقل با کیمیایی عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام بر میدارد. با خودش می گوید: مراقب باش آسیبی نبینی اما مگر عشق این طور است؟ تنها چیزی که عشق می گوید این است "خودت را رها کن، بگذار برود"5 عقل به آسانی خراب نمی شود. عشق اما خودش را ویران می کند. گنج ها و خزانه ها هم در میان ویرانه ها یافت می شود، پس هر چه هست در دل خراب است. نعمت هایی مثل راحتی، آسایش و مقام و مرتبه که به نظر اکثر آدم ها خیلی مهم است، در نظر شمس تبریزی ذره ای اهمیت نداشت. و به کلمه ها اطمینان نمی کرد. 6"اکثر درگیری ها، پیش داوری ها و دشمنی های این دنیا از زبان منشا می گیرد. تو خودت باش و به کلمه ها زیاد بها نده. راستش، در دیار عشق زبان حکم نمی راند. عاشق بی زبان است"6

شمس تبریز به شهر بغداد نزد بابازمان عزیمت کرد تا آن شخصی که بایستی علمش را با آن قسمت می کرد ملاقات کند. بابا زمان پیر خانگاه بود و نامه ای که توسط پیک به دستش رسیده بود هویت نگارنده نامه را فاش نکرد. و همه دراویش را در یک جا جمع کرد و گفت محتوای این نامه چیزی نیست جز اینکه یک نفر داوطلب سفر شود آن کسی که داوطلب خواهد شد برای این سفر باید متحمل سختی ها و مشقات و مخاطرات بسیاری شود حتی ممکن است بازگشتی وجود نداشته باشد. این همان سفر و ملاقاتی بود که شمس در انتظارش بوده است. 7"در زندگانی اگر تک و تنها در گوشه انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی، نمی توانی حقیقت را کشف کنی، فقط در آینه انسانی دیگر است که می توانی خودت را کامل ببینی"7 زمانی که شمس داوطلب رفتن به این سفر شد پیر خانگاه گفت عجله ای نیست بهار که شد دوباره درباره این موضوع حرف خواهیم زد در واقع پیر خانگاه می دانست این سفر بازگشتی ندارد و از طرفی نمی توانست از شمس دل بکند و می خواست زمان بیشتری را با شمس باشد. 8"اگر همه درها نیز به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز می کند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاه های دشوار باغ های بهشتی قرار دارد. شکر کن، پس از رسیدن به خواسته ات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواسته اش محقق نشده، شکر گوید. وعده ای که مرشد پیرمان داده بود فرا رسید و باز هم این وعده عملی نشد و به تاخیر افتاد پیر خوانگاه گفتند که شش ماه دیگر نیز باید منتظر بمانم اما می دانستم که این انتظار کشیدن آسان تر خواهد بود. برای رسیدن بهار زمستان را تحمل کرده بودم، از بهار تا پاییز هم صبر می کردم، غم نبود. 9" صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست، به معنای آینده نگر بودن است. صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است. به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقان خدا صبر را همچون شهد شیرین به کام می کشند و هضم می کنند. و می دانند زمان لازم است تا هلال ماه به بدر کامل بدل شود"9

اللا بعد از اینکه با ملت عشق ارتباط گرفت و مکاتباتی که با عزیز زاهارا داشت بینش جدیدی نسبت به اطرافیان و نوع رفتارهای خود به دست آورده بود در چنین اندیشه ای نو بود که چراغ قرمز تلفن شروع به چشمک زدن کرد و صدای مخملی ژانت فضای اتاق را پر کرد. و با صدای ملایم مادرش را صدا میزد و می گفت مادر کجایی؟ هستی؟ می دانی که رفتارت اشتباه بوده است و نباید با اسکات این گونه حرف می زدی؟ من همان بچه ناقص تازه متولد شده ای هستم که درون دستگاه بزرگ شدم نباید دید الانت با دید آن روزی که متولد شده بودم فرق داشته باشد؟ این قدر دست و بالم را نبند بگذار روی پاهای خود بایستم، باشد؟

اللا با گوش دادن پیغام دخترش لبخندی زد و فورا نامه عزیز زاهارا یادش آمد خواسته عزیز محقق شده بود دست کم نصفش ژانت با تلفن کردن به مادرش و پیغام گذاشتن وظیفه اش را انجام داده بود. الان نوبت اللا بود. و این اتفاق افتاد و روابط میان مادر و دختر مثل قبل شده بود. و دخترش با توجه به اینکه یک دانشجو بود چنین درک بالایی از انسانیت رسیده بود و هم به عشقش توجه می کرد و هم تلاش بر این داشت که روابط خانوادگیشان مستحکم تر شود حس خوبی را به  اللا داده بود و این حس خوب باعث شد اللا آرزو کند که دوباره عاشق شود. آیا با دل شکسته و عدم اعتمادی که به شوهر پیدا کرده است می تواند با دیگر عاشق شوهرش شود؟ عشق تقدیم کردن قافیه به بی قافیه ها، هدف به بی هدف ها، لذت و هیجان به دلتنگ ها دیگر به چه کاری می آید در این دنیای فانی؟ پس آنهایی که خیلی وقت است از سودای یافتن عشق در گذشته اند... آنها چه می شوند؟

شمس تبریزی بر این باور بود که نقشش در این دنیا به نقش کرم ابریشم می ماند مولوی ابریشم است، گره به گره بافته خواهد شد. وقتش که برسد، برای بقای ابریشم باید کرم ابریشم بمیرد. شمس تبریزی برای رسیدن به مولوی کسی که در جستجویش بود از بابازمان حلالیت طلبید و به راه افتاد، 10"به هر سویی که می خواهی –شرق، غرب، شمال یا جنوب – برو، اما هر سفری که آغاز کنی سیاحتی به سوی درون خود بدان آن که به درون خود سفر می کند، سر انجام ارض را طی می کند"10. 11"قابله می داند که زایمان بی درد نمی شود. برای آنکه "تو"یی نو و تازه ظهور کند باید برای تحمل سختی ها و درد ها آماده باشی"11 12"عشق سفر است. مسافر این سفر، چه بخواهد چه نخواهد، از سر تا پا عوض می شود. کسی نیست که رهرو این راه شود و تغییر نکند"12 13" در این دنیا بیش از ستاره های آسمان، مرشدنما و شیخ نما هست. مرشد حقیقی آن است که تو را به دید درون خودت و کشف کردن زیبایی های باطنت رهنمون می شود. نه آنکه به مرید پروری مشغول شود"13

اللا نامه ای از عزیز زاهارا دریافت کرده بود و محتوای نامه این گونه بود که معتقدم در اطراف هر انسانی هاله از رنگ های مختلف هست، چشم هایم را بستم و کوشیدم رنگ های تو را بیابم. خیلی نگذشته بود که سه رنگ پدیدار شد: زرد گرم، نارنجی، نارنجی خجالتی و بنفش لب فرو بسته. به مظرم این رنگ های تو است. خیلی هم قشنگند. هم جدا جدا و هم با هم. بعد از خواندن نامه صورتی ای دلنشین بر روی گونه های اللا نشست، چه قشنگ می نوشت عزیز، گرم، صمیمی؛ همانطور که بود ... چشم هایش را بست، کمان های رنگی که بدنش را احاطه کده بودند در ذهنش مجسم کرد. عجیب است؛ اللایی که در ذهنش پدیدار شد اللای هفت ساله بود، نه اللا بالغ فعلی.

شمس تبریزی در قونیه: درویش با ورود به شهر قونیه از استقبال عجیبی مواجه شد اهالی آن شهر حتی جواب سلام درویش را هم نمی دادند، درویش کلمه هایی برای رخصت گرفتن جهت ورد به شهر را به باد سپرد تا به هر چهار طرف ببردشان:"ای اولیای قونیه، چرا به این مسافر رخصت ورود نمی دهید؟ مدتی بعد باد با این جواب بازگشت" "ای درویش، رخصت می دهیم اما بدان که در این شهر دو چیز کاملا متضاد در انتظارت است. وسط ندارد. یا با عشق صافی، یا با نفرت محض روبرو می شوی. اگر می خواهی در این موضوع کمی اندیشه کن". زیر درخت کهنسالی نشستم و نظاره گر شهری شدم که شاختمانهایش پیش چشمم قطار کشیده بود مناره های قونیه مثل یک تکه شیشه های شکسته جلوی آفتاب برق می زد، هر از گاهی صدای پارس سگ ها و عرعر الاغ ها، قهقه بچه ها و فریاد دوره گردها به گوش می رسید. داشتم به جایی پا می گذاشتم که هیچ چیز از آن نمی دانستم 14"به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی تو. نگران این نباش که زندگی ات زیر و رو شود. از کجا معلوم زیر زندگی ات بهتر از رویش باشد"14. خدا در قرآن کریم می فرماید ما انسان را به بهترین شکل آفریده ایم. انسان اشرف مخلوقات است. با ارزش است. نه سفیل است، نه عاجز. در حقیقت، میان نود و نه صفت خدا عجز وجود ندارد. 15"خدا هر لحظه در حال کامل کردن ماست، چهاز درون و چه از بیرون، هر کدام ما اثر هنری نا تمامی است. هر حادثه ای که تجربه می کنیم، هر مخاطره ای که پشت سر می گذاریم، برای رفع نواقصمان طرح ریزی شده است. پروردگار به کمبودهایمان جداگانه می پردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی کمال است"15

حسن گدا جذامی در قونیه:

 جذامی ساکن شهر قونیه بود و برای شنیدن موعظه های مولانا به یک درخت افرا تکیه داده بود و درست جلوی مسجد نشسته بود، بوی خاک باران خورده با رایحه ترش و شیرین جالیزهای دور دست در هم می آمیخت. کشکولش را روی زمین جلو پایش گذاشت. بر عکس گداهای دیگر ناله و زاری نمی کرد. و حتی احتیاجی به حرف زدن را هم نمی دید و کاسه گداییش را می گذاشت جلویش و صبورانه منتظر می ماند. اگر جذامی بودن یک جنبه خوبی داشت لابد همین بوده است. و همنطور پای منبر مولانا و در حال گداییش بود. مولانا با موعظه های خود باعث آرامش دلهای مردم می شد مولانا می گفت مصیبت ها و سختی هایی که با آن ها رودر رو می شویم در اصل ما را به پروردگار نزدیک می کند. به دست هایمان توجه کنید.انگشتایمان مدام باز و بسته می شوند. می گیریم و رها می کنیم. رها می کنیم و می گیریم. یک بار به درون و  بار دیگر به بیرون، بعد از آنکه دستهایمان را مشت کردیم، حکما بازش می کنیم. وگرنه مثل افلیج ها می شویم. هستیمان هم همینطور است لحظه ای باز می شود و لحظه ای بسته می شود. گاه دلمان می گیرد، گاه دلمان باز می شود. این حالت ها که به نظر متضاد می رسند، جوهره هستی است. به پرنده در حال پرواز نگاه کنید. به حرکت بالهایش توجه کنید، یک بار به پایین و یک بار به بالا، یک غم، یک خوشی، این طوری است زندگی. متوارن و موزون.

خدای متعال غم را آفریده تا از ضدش سعادت بزاید. بیهوده نیست که به این دنیا عالم کون و فساد می گویند. در اینجا همه چیز با ضدش پدید می آید و با ضدش شناخته می شود. تنها پروردگار است که ضد ندارد. از این رو همیشه راز می ماند. همچنان در حال گوش دادن موعظه های مولانا بودم که یک باره یک درویشی را دیدم که سرتا پا سیاه پوشیده یود، روی صورتش یک دانه مو هم نبود؛ عصای درازی به دست داشت و گوشواره ای نقره ای به یکی از گوش هایش. ظاهر و رفتارش چنان غیر عادی بود که نتوانستم چشم از او بگیرم. درویش دور برش را نگاه کرد و یکدفعه متوجه من شد. آن قدر عادت کرده بودم مردم خودشان ا به ندیدنم بزنند که منتظر شدم فورا رویش را بر گرداند. اما درویش دست راستش را روی قلبش گذاشت و چنان سلامی به من داد که انگار از روز اول دوست بوده ایم حیرت کردم و بی اختیار اطرافم را نگاه کردم ببینم دارد به کس دیگری سلام می دهد یا با من است اما آنجا فقط من بودم. و آن درخت افرا، نزدیک آمد و خودش را معرفی کرد گفت شمس تبریزی هستم و اسمم را پرسید گفتم چه فرقی میکند اسم داشته باشم یا نه؟ درویش اعتراض کرد؛ هر انسانی اسم دارد. خدا اما بی شمار اسم دارد و فقط نود و نه تایش را می دانیم، وقتی خدا این همه اسم دارد آن وقت انسانی که او از روحش در آن دمیده چطور می تواند بدون اسم زندگی کند. گفتم مادرم حسن صدایم می زد و درویش گفت پس حسن صدایت می کنم، و از پهلویش آینه ای با قاب نقره ای در آورد و به طرف من گرفت و گفت ذاتی مبارک در بغدا به من داده بود اما قسمت تو بوده اگر روزی جوهره ات را فراموش کردی، زیبایی الهی درونت را به تو نشان خواهد داد.

شمس تبریزی؛  با ورود به شهر قونیه به این ترتیب زندگی خانه به دوشی را پس از سالها رها کردم و یکجانشین شدم. پس از آنکه جا به جا شدم برای گشت وگذار در کوچه های قونیه از کاروانسرا بیرون آمدم. در هر گام با زبانی متفاوت، دینی متفاوت و رسمی متفاوت مواجه می شدم به نوازنده های کولی، سیاحان عرب، زوار مسیحی، تجار یهودی و..... این انسان ها به رغم تفاوت های بی شمار شان، یک چیز مشترک داشتند: نا کامل بودن. هر کدامشان اثری بود نیمه تمام. 16"خدا بی نقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسان فانی را با خطا و ثوابش دوست داشته باشی، فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، می تواند بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتا در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی. شمس همچنان در حال قدم زدن بود که به محله ای رسید که خانه روسپی ها بود و به دلیل نزدیک شدن شمس به این خانه با اعتراضات شدید مواجه شد و مسئول روسپی ها به شمس گفت مگر شما مدام هو نمی کشید و وقتی تا چشمتان به زن یا دختر می افتد انگار لولو دیده باشید فرار نمی کنید؟ پس اینجا چه کار می کنید؟ همه فکر می کنند چون رییس اینجا هستم در فسق و فجورم. اما بدان که هر سال زکاتم را می دهم، توی ماه رمضان هم در این جا را می بندم. 17"آلودگی اصلی نه بیرون و نه در ظاهر، بلکه در درون و دل است. لکه ظاهری هر قدر هم بد به نظر بیاید، با شستن پاک می شود، با آب تمیز می شود. تنها کثافتی که با شستن پاک نمی شود حسد و خباثت باطنی است که قلب را مثل پیه در میان می گیرد."17 هر انسانی به کتابی مبین می ماند در جوهره اش؛ منتظر خوانده شدن. هرکدام از ما در اصل کتابی هستیم که راه می رود و نفس می کشد.کافی است جوهره مان را بشناسیم. فاحشه باشی یا باکره؛ افتاده باشی یا عاصی، فرقی نمی کند؛ آرزوی یافتن خدا در قلب همه ما، در اعماق وجودمان پنهان است. از لحظه ای که به دنیا می آییم، گوهر عشق را درونمان حل می کنیم. آن جا می ماند به انتضار کشف شدن. 18"تمام کائنات با تمام لایه ها و با همه بغرنجی اش در درون انسان پنهان است. شیطان مخلوقی ترسناک نیست که بیرون از ما در پی فریب دادنمان باشد، بلکه صدایی است درون خودمان. در خودت به دنبال شیطان بگرد، نه در بیرون و در دیگران. و فراموش نکن هر که نفسش را بشناسد، پروردگارش را شناخته است. انسانی که نه به دیگران، بلکه به خود بپردازد، سرانجام پاداشش شناخت پروردگار است"18

اللا روبینشتاین: اللا بر این باور بود که ده کار را  پیش از چهل سالگی حتما باید انجام دهد؛

  1. بعد از این منظم تر باشد 2. رزم بگیرد 3.با چین و چروک ها مبارزه کند 4. روکش مبل ها را عوض کند 5.زندگی ات را بررسی کن 6.دیگر گوشت نخور 7.کتاب های مولوی را بخر 8.بچه های را به یکی از نمایش های موزیکال برادوی ببر 9. نوشتن یک کتاب آشپزی را شروع کن 10.دلت را به روی عشق باز کن.

اللا این 10 کار را قبلا نوشته بود و وقتی که سراغشون رفت مدتی با آن که تکان بخورد، همان طور ایستاد. نگاهش به آخرین ماده فهرست دوخته شده بود. موقع نوشتن این جمله چه فکری تو سرش بوده؟ در ذهنش چه می گذشته؟ با خود گفت حتما تاثیر "ملت عشق" بوده است. از زمانی که رمان عزیز زاهارا را می خواند زیاد به عشق فکر می کرد. بیهوده نیست؛ طوفان نوح چهل روز طول کشید. آب همه را گرفت اما این ویرانی سراسری در عین حال همه چرک و کثافات جمع شده را نیز پاک می کرد و به زندگی فرصت شروع دوباره داد. در تصوف اسلامی عدد چهل نشان دهنده زمانی است که برای گذر از مرتبه ای به مرتبه دیگر صرف می شود و نماد بیداری معنوی است. اللا اعتقاد داشت همیشه کارهایی را نا بجا انجام می دهد.در کارهای اطرافیانش یا زیادی مداخله می کرد(مثل موقعی که شنید ژانت تصمیم گرفته ازدواج کند) یا زیادی آرام و منفعل می شود (مثل واکنشش به زیر آبی رفتن شوهرش). در یک طرف اللایی بود که مثل دیوانه ها در کارهای دیگران دخالت می کرد و آن ها را زیر نظر داشت، در طرف دیگر هم اللای صبور و آرام و پاسیو. انگار خودش هم نمی دانست هر یک از آن ها چه موقع خودی نشان می دهد.

شمس تبریزی: بعضی آدم ها زندگی را با هاله ای با شکوه آغاز می کنند. کمان های اطرافشان برق می زنند و می درخشانند. اما با گذشن زمان رنگ هایشان کدر می شود و به سیاهی می زند. الان تو نیز به عنوان رییس خانه روسپی ها تو هم از آن آدم هایی هستی که زمانی هاله ات سفید و سحر آمیز و زیبا بوده با تلالوهای زرد و صورتی اما الان نواری به رنگ قهوه ای کدر دور بدنت را گرفته همین و بس. حیف نیست؟ 19دلت برای رنگ های حقیقی ات تنگ نشده؟ همان طور که چیزی به اسم "من" وجود ندارد. همیشه یادت باشد: همه چیز در کائنات به هم بسته است. انسان، حیوان، نبات، جماد ... صدها و هزارها مخلوق جدا نیستیم. همه یکی هستیم. 19" اگر چشم انتظار احترام و محبت دیگرانی، ابتدا این ها را به خودت بدهکاری. کسی که خوش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران دوستش داشته باشند. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل می شود "20  عاقبتمان را ما نمی دانیم، اندیشیدن به پایان راه کاری بیهوده است. وظیفه تو فقط اندیشیدن به نخستین گامی است که بر می داری. ادامه اش خود به خود می آید"20. 21"به هر کدام ما صفاتی جداگانه اعطا شده است. اگر خدا می خواست همه عینا مثل هم باشند، بدون شک همه را مثل هم می آفرید. محترم نشمردن اختلاف ها و تحمیل عقاید صحیح خود به دیگران بی احترامی است نسبت به نظام مقدس خدا"21. 22" عاشق حقیقی خدا وارد میخانه که بشود، آن جا برایش نمازخانه می شود. اما آدم دائم الخمر وارد نمازخانه هم که شود آن جا برایش میخانه می شود. در این دنیا هر کاری که بکنیم، مهم نیتمان است، نه صورتمان"22  

اللا: رد و بدل کردن ایمیل با عزیز زاهارا رفته رفته روزانه شده بود و همین نامه نگاری هایشان هر چه بیشتر می شد اللا حس می کرد از حالت سر براه و مطیع همیشگی اش دور می شود. به زندگی اش که بوم نقاشی ای پر از رنگ های بژ و خاکستری می مانست این روز ها رنگی جاندار اضافه شده می شد: بنفشی براق و درخشنده، حتی جیغ. از این رنگ پرهیز می کرد. اما غیر ممکن بود دستخوش جاذبه اش نشود؛ خودش این را می دانست. اللا وجدانش معذب بود از این که با داشتن شوهر و چند تا بچه صبح تا شب با مردی غریبه ایمیل رد و بدل می کند. اما به هر حال، این رابطه همیشه افلاطونی می ماند. "گناهی معصومانه بود؛ خطایی معصومانه"در نامه ای دیگر خطاب به عزیز زاهار نوشته بود گمان می کنیم با گرفتن تصمیم های عاقلانه و برنامه ریزی کردن میتوانیم جریان زندگی را مهار کنیم. اما مگر ماهی می تواند اقیانوسی را که در آن شناور است مهار کند؟ این فقط باعث بوجود آمدن انتظارات غیر واقعی و نومیدی و دلسردی می شود. "آنچه باید بشود، می شود" اصلا نمی توانم تسلیم باشم. و آنچه که در جواب پاسخ نامه اش از عزیز زاهارا دریافت کرده بود چنین بود: صوفی ها به این بخش که نمی توانیم زمانش را به دست بگیریم، نمی توانیم کنترلش کنیم"عنصر پنجم" می گویند پنجمین عنصری که همراه با عناصر چهارگانه آتش و خاک و باد و آب دنیا را شکل می دهد. خلا بعدی غیر قابل توضیح، غیر قابل مهار است. اگر منظورت از تسلیم بودن این باشد که آدم هیچ اراده یا مقاومتی نشان ندهد، فکر و نظرش را بیان نکند، من هم به این نوع تسلیم بودن اعتقادی ندارم. چیزی که من از تسلیم بودن می فهمم ضرورت رعایت کردن عنصر پنجم است.

شمس تبریزی: درویش با خود می گفت اگر در زندگی راه دیگری ر می گزیدم، آن گاه حکایتم چگونه می شد؛ به این هم فکر می کن. اما می دانم که من راه را انتخاب نکرده ام. این راه مرا انتخاب کرده است. درویشی به شهری می آید. اهالی آن شهر که به غریبه ها اصلا اعتماد نمی کرده اند، رو به درویش فریاد می زنند: "گم شو برو از اینجا، هیچ کداممان تو را نمی شناسیم." درویش با آرامش جواب می دهد: "خودم که خودم را می شناسم، مهم همین است. باور کنید، اگر آنطور دیگر بود، یعنی اگر شما مرا می شناختید و من خودم را نمی شناختم، خیلی بدتر می شد." 23" زندگی اسباب بازی پر زرق و برقی است که به امانت به ما سپرده اند. بعضی ها اسباب بازی را آن قدر جدی می گیرند که به خاطرش می گریند و پریشان می شوند. بعضی ها هم همین که اسباب بازی را به دست می گیرند کمی با آن بازی می کنند و بعد می شکنندش و می اندازندش دور. یا زیاده بهایش می دهیم، یا بهایش را نمی دانیم. اگر فقط خوشی ها و راحتی ها را جمع کنیم و دشواری ها را رها کنیم، می توان این را "عشق" نامید؟ دوست داشتن زیبا و پس زدن زشت آسان ترین کار است. مهم این است که بتوانی هم خوب را دوست داشته باشی هم بد را؛ بدون اینکه بینشان فرقی بگذاری. مگر شکرکردن به خاطر چیز های نیکو کاری دارد؟ این را سگ های بلخ هم بلدند. اگر استخوانشان بدهی خوشحال می شوند و به نشانه شکر دمشان را تکان می دهند. بدون شک انسان بیش تر از این از دستش بر می آید. گذر به فراسوی نیک و بد ممکن است. جایی دیگر هست: ساحتی دیگر که در آن همه صفت ها معنای خود را از دست می دهند.

مولوی در قونیه: پس از اتمام موعظه از مسجد بیرون آمدم. دیدم اسبم به یالش نخ های طلایی بافته اند و زنگوله های نقره ای آویخته اند دوست داشتم هر قدمی که اسب بر می دارد صدای نا محسوس زنگوله ها را بشنوم اما با آن همه جمعیتی که راه را بند آورده بودند کار غیر ممکنی بود. سر تا سر مسیر همه درخواست هایی در خصوص مشکلات خود از من داشتند، یکی دعای شفای مریضش و دیگری گشایش در کارش و ... به این ها فکر می کردم و پیش می رفتم درویشی را دیدم که نگاه های نافذش را به من دوخته بود و در حالی که جمعیت را کنار می زد، به طرفم آمد. نگاهش از خنجر تیز تر بود. دست هایش را به دو طرف باز کرد و درست وسط کوچه ایستاد. انگار قصدش نگه داشتن زمان بود نه من و گروهی که از پی ام می آمدند، یکباره تمام تنم لرزید، انگار ستاره ای از قلبم فرو افتاد. درویش چشمانش را به طرف من چرخانده بود و مرموزانه نگاهم می کرد. ای علامه دهر مولوی، ای مولانای بی همتا در شرق و غرب عالم، درباره ات سخنانی نیکو شنیده ام. این همه راه آمده ام تا سوالی از تو بپرسم، در این صورت، نخست از اسبت پیاده شو تا همتراز باشیم. حس کردم خون به صورت دویده و حتی احساس کردم که عصبانی شده ام با این همه حال بر نفسم حاکم شدم و از اسب به زیر آمدم. اما درویش پشت بر ما کرده بود و داشت دور می شد. به او رسیدم و نگهش داشتم. درویش یکدفعه ایستاد و برگشت و برای اولین بار تبمسی بر لبش نشست: به نظر تو کدام یک از این دو نفر والاتر است: حضرت محمد یا بایزد بسطامی؟ با عصبانیت گفتم این چه سوالی است ؟ پیغمبر خاتم رسول الله صلی الله علیه و سلم را با صوفی ای یک لا قبا یکی می دانی؟ مگر حضرت پیامر این گونه نفرموده اند که ای پروردگار، تو را ستایش می کنم. چندان که شایسته است نشناختمت، حال آن که بایزید بسطامی گفته است: خود را ستایش می کنم، مرتبه ام متعالی است زیرا خدا را در خرقه ام دارم؟ یکی خودش را در مقایسه با خدا کوچک می کند و دیگری خدا را در درونش دارد، به نظر تو کدام یک از این دو نفر والاتر است؟ عشق خدا به دریا می ماند. هر انسانی به ذاتش از آن آب بر می دارد. اینکه هر کسی چقدر آب بر می دارد به گنجایش ظرفش بستگی دارد. یکی ظرفش خمره است، یکی دلو، یکی کوزه، دیگری پیاله. و در آن لحظه، در آن سکوت، سوال اصلی را که درویش از ابتدا از من می پرسید، سوال پنهان و خاموش را شنیدم: "و تو ای خطیب بزرگ، ظرف تو چه اندازه است؟" می دانستم جانم و جانانم را یافته ام. زانوانم از شادی لرزید. اما در زندگی هیچ گاه چنین شادی ای حس نکرده بودم، انگار نصفه نیمه و زخمی بود حتی هنگام شادی وحشتی عمیق درونم را انباشت...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ 25 / 8 / 1397 ] [ 12:36 ] [ مدير وبلاگ: حبیب حمزه ]


.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

حبيب حمزه رئیس اداره اطلاع رسانی
آرشيو مطالب
فروردين 1398
آبان 1397 شهريور 1397 خرداد 1397 فروردين 1397 اسفند 1396 بهمن 1396 آذر 1396 مهر 1396 شهريور 1396 خرداد 1396 اسفند 1395 مهر 1395 شهريور 1395 تير 1395 خرداد 1395 فروردين 1395 اسفند 1394 آذر 1394 آبان 1394 مهر 1394 مرداد 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 اسفند 1393 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391